سفیر اندیشه کارگردان هستم

اما پرستویی علاوه بر درخشش در تخصصش یعنی بازیگری در جوانب دیگر هم درخشان ظاهر شده است. اخلاق، منش، پیشقدم شدن در زمینه های مختلف منافع ملی و دوری از حواشی عرصه هایی است که پرستویی به عنوان یک هنرمند مشهور و البته محبوب به معنای واقعی کلمه در آن ها موفق بوده است.
صبر و حوصله و بردباری پرویز پرستویی را نیز باید پس از این گفت و گو که به صورت تلفنی و در طول دوساعت و نیم انجام شد، به ویژگی های انسانی اش اضافه کرد که با متانت تمام سوال به سوال دل به پرسش من می داد و بدون هیچ گلایه ای پاسخ خود را با تمام متعلقاتش ارائه می نمود ولحظه به لحظه این مصاحبه را در ذهن یک خبرنگار کمی با سابقه ماندگار می کرد. امید آنکه در خاطرات خوب خوانندگان هم نفوذ و به یاد ماندنی جلوه کند.
بعد از یک مدتی که با آقای حاتمیکیا همکاری نداشتید همکاری در «بادیگارد» شروع شد. درموردش توضیح بفرمایید.
-همکاری در «بادیگارد» هم مثل آژانس شیشه ای بود. برای آژانس بود که یک روز آقای حاتمیکیا از سر لطف که برای من اتفاق میمونی محسوب میشود با من تماس گفت و عنوان کرد که فیلمنامهای دارد و از من خواست که آن را بخوانم و یادآور شد که اگر شما بازی کردید که بازی خواهید کرد و در غیر اینصورت به کسی دیگر این نقش را نخواهم داد. «آژانس شیشهای» را تا وقتی نخوانده بودم، راضی نشدم ولی وقتی خواندم، فهمیدم که نگاهش چیست و دنبال آرتیست نمیگردد که خیلی از من بهتر در سینما بودند و دنبال یک آدم روزمره ای مانند مردم میگردد و شاید مرا هم آنطوری دیده است. من هم خیلی احساس بیگانگی و غریبگی با حاج کاظم آژانس شیشهای نکردم و گفته ایشان که یا من بازی کنم یا به کسی دیگر نخواهد داد هم برای من قابل احترام بود و هم قابل تعمق. بعد از مدتها هم که با هم کار نکرده بودیم این یادم است…. برای بادیگارئ هم میدانستم از سال حدود ۸۵ این دغدغهاش بوده است.
برای «بادیگارد» هم که از من دعوت کرد و همدیگر را دیدیم عنوان کرد که تمام لحظاتی که مینوشته به من فکر می کرده. اما در پیشتولید مچ دستم شکست. موقعی که تمرین موتورسواری میکردم بر اثر اشتباهی دست من شکست و شاید اولین بار است که این را خودم عنوان میکنم – شاید در حاشیه عنوان شده باشد- فردای روز جراحی به آقای حاتمیکیا گفتم اگر اجازه دهید کسی دیگر را پیشنهاد کنم. نه به خاطر اینکه دچار ضعف شدم که من حاضرم ادامه دهم اما به خاطر اینکه شما یک پرویز پرستویی را از سالها پیش در ذهن خود پروراندی برای این نقش و الان دچار نقیصه شدهام و دستم در گچ است. نمیخواهم که حالتان گرفته شود و یک جایی در صحنهای احساس کنی که اگر این اتفاق نمی افتاد، خیلی کارها میشد کرد و این برای من قابل احترام بود که آقای حاتمیکیا گفت اگر روی ویلچر هم باشی باید این نقش را بازی کنی! نقش پر از اکت و حرکتهای عجیب و غریب است. ولی وقتی نگاه و ذهنیتش را دیدم تصمیم گرفتم که به جنگ این مشکل بروم تا ببینم چه اتفاقی می افتد.
شروع کردیم و از آنجا که حاتمی کیا دوست دارد همیشه کار فیلمبرداری را طبق داستان از ابتدا شروع کند با اتفاقی که برای من افتاد ناچار شد که سکانس اول را به بعد از سلامتی دست من موکول کند و اجبارا صحنههای دیگری گرفتیم تا اینکه دستم را از گچ باز کردم درحالی که دستم آسیب دیده بود. بعد از آن ماجرا، دندهام هم آسیب دید. مچ دست چپم شکست و حدود ۲۳ مرداد بود … به خاطر اینکه مدام از دست راستم قدرت میگرفتم و بیشتر فشار روی دست راستم بود به خاطر عدم توانایی دست چپ و مشکل دندهام، همه فشار روی دست راستم بود و تا آخر کار تاب آوردم و بعد از آخر کار احساس کردم که کتفم خیلی درد میکند که مشخص شد تاندوم آن به شدت پاره شده است. عمل جراحی انجام دادم و هنوز هم درگیر آن هستم.
میخواهم بگویم اینها را نگفته بودم و خدایناکرده قصد مظلومنمایی ندارم اما اینقدر کار برای من ارزش و جاذبه داشت که همه جور مقاومت کردم تا خدایناکرده به کار آسیبی نرسد و کار همانطور که دلخواه آقای حاتمیکیاست، پیش رود. اینها را به عنوان گلایه مطرح نمیکنم و اتفاقی ناخواسته بوده است اما من سعی کردم که تا آخر کار تلاش خود را برای ایفای آن نقش به کار گیرم تا آسیب نبیند. اینکه کار چگونه شده و چه شکلی شده را نمیتوانم قضاوت کنم ولی با اینکه من کار را بازی کردم، آن را هنوز ندیده ام اما همانطور که عنوان کردم حاتمیکیا تلاش میکند که کاری خوب بکند و مطمئنا کار ایشان خوب خواهد شد. و من که موقعیتی در این کار پیدا کردهام را باید شماها و بینندهها ببینید و قضاوت کنید. امیدوارم کار قابل توجهی بشود حداقل از سهم من. مطمئنا کار آقای حاتمیکیا انقدر باارزش است که مورد مقبول تماشاچی و جماعتی که قرار است این اتفاق را در جشنواره ببینند، واقع شود.
مدل نقشتان طوری بود که احتمال آسیب دیدن در آن زیاد بود؟
-نه، در واقع بر سر تمرین موتورسواری، موتور کله کرد و دستم شکست. اگر مچ دست من نمیشکست، اصلا هیچ اتفاق دیگری هم نمی افتاد. اما نمیتوانم هم کتمان کنم که کار، کار سختی بود. کار واقعا سختی بود که اکت زیاد داشت و در آن موتورسواری و ماشینسواری زیاد بود و کار ساده ای نبود. اما اگر در آن تمرینها موتور برنمیگشت و مچ دست من نمیشکست شاید دیگر این اتفاقات برای من نمیافتاد. ولی یک شکستگی مچ دست چپ باعث شد که یک دستم را در کار عملا از دست بدهم و مشکلات بعدی بوجود بیاید.
درواقع به دلیل اینکه نمیتوانستید با آن قدرت کار را پیش برید، آسیبهای بعدی پیش میآمد.
-این دست را نمایشی استفاده میکردم ولی تمام قدرتم را از دست راستم میگرفتم که باز هم منجر به آسیب دست راستم هم شد و خدا را شکر هر روز درحال بهتر شدن هستم و قصدم از بیان اتفاقات هم گلایه نیست. مهم این است که من این کار را از دل و جان دوست داشتم و سعی کردم که آنچه سهم من است را به خوبی انجام وظیفه کنم.
به نظر شما بادیگارد نسبت به کارهای قبلی آقای حاتمیکیا چه جایگاهی داشته باشد؟
-امیدوارم با گفتن من بوی تبلیغ کار نشود ولی از آنجا که قبلا هم دوستان دیگری اظهارنظر کردهاند به خودم اجازه میدهم که این کار را بکنم. و الا نمیخواهم تعریف بیخودی بکنم و آنچه میخواهم بگویم حرف دلم و احساس واقعیام است. خودم را فاکتور میگیرم ولی احساس من نسبت به کار بادیگارد آقای حاتمیکیا اینگونه است که اگر طبق آمار و ارقامی که وجود داشت و گفتند «آژانس شیشهای» بهترین کار آقای حاتمیکیاست امیدارم این تحقق پیدا کند و خودِ آقای حاتمیکیا این را به عهده مخاطب خواهند گذاشت که ارزیابی کنند ولی فکر می کنم بعد از این چه بسا خواهند گفت که «بادیگارد» بهترن کار آقای حاتمی کیاست.
یعنی در این حد شما کار را پسندیدید؟
-بله، من واقعا کار را خیلی دوست دارم.
عموما کارهایی که با آقای حاتمیکیا انجام دادهاید، کارهای شاخصی بوده و جاهایی که واقعا شما دیده شدید و کار خیلی منحصر به فردی بوده معمولا با فیلمهای حاتمیکیا بوده. تجربیاتی که با ایشان داشتید چقدر در قبول پیشنهادات جدید این فیلمساز موثر بوده است.
– خب، تکلیف من قطعا با آقای حاتمیکیا تا اینجایی که با هم کار کردیم، روشن بوده. یعنی هر موقعی که به بنده پیشنهاد کار کردند، استقبال کردم چون میدانم دغدغه خودِ آقای حاتمیکیا بر این است که کار خوب انجام دهند و طبیعی است هروقت هم که پیشنهاد کردند استقبال کردم و بعد از چند سال وقفه که بینمان افتاد به جهت اینکه ایشان درگیر کارهای دیگری بودند و من هم درگیر کارهای دیگر باز هم با استقبال بیش از حد مواجه شد و این تجربه را با ایشان داشتم.
آیا تاکنون فیلمی بوده که آقای حاتمیکیا به شما پیشنهاد کرده باشد و شما نپذیرفته باشید؟
– نه، پیش نیامده. من تابحال هر کاری که پیشنهاد کرده را بازی کردهام. اینکه میگویم وقفه افتاده حرف و حدیث زیاد است ولی شرایطمان جور نبوده. اتفاقا در فیلم آخرشان پیشنهادی به من داشتند ولی من درگیر کارهای دیگری بودم و متاسفانه نتوانستم با ایشان همکاری کنم.
شاخصترین کاری که با ایشان داشتید، از نظر خودتان کدام کار است؟
– همه کارها از نظر من تجربه جذابی بوده. به هر حال آن چیزی که مسلم است من «آژانس شیشهای»، «روبان قرمز»، «سریال خاک سرخ» را کار کردم.
اگر بخواهید اسم ببرید به نظر خودتان کدام بهترین کارتان است.
– من در واقع نمیتوانم اینطوری اظهارنظر کنم و فرضا اگر بگویم «آژانس شیشهای» را خیلی دوست دارم دلیل بر این باشد که کارهای دیگری که کردم را دوست نداشتم. هر کدامشان حال و هوای خاص خودشان را داشته و برای من همهشان از یک نخ تسبیح میگذرند در موقعیتهای مختلف. آژانس شیشهای برای من جزو کارهایی است که همانطور که برای خودِ آقای حاتمیکیا هم اگر بخواهیم در نظر بگیریم با توجه به چندین و چند بار هم که به هر شکلی در موقعیتهای مختلف و شکلهای مختلف ارزیابی شده، همه آژانس شیشهای حاتمیکیا را خیلی دوست دارند البته نه به این معنا که کارهای دیگرش را دوست ندارند. همانطور که من هم ۴ تجربه بعد از آژانس شیشهای با ایشان داشتم ولی خودِ من همچنان میگویم که آژانس شیشهای را بیشتر از همه دوست دارم ولی نه به این معنا که «روبان قرمز» را دوست ندارم یا «به نام پدر» را دوست ندارم بلکه هر کدامشان برای من دوستداشتنی است.
این را از این جهت پرسیدم که برخی از منتقدین و صاحبنظران حوزه سینما، معتقدند که بعضی از فیلمها را شاید اگر شما بازی نمیکردید به آن وجهه اسطورهای که در بعضی فیلمها به وجود آمده، ضربه وارد نمیشد. مثلا خیلیها معتقدند که «موج مرده» به نسبت کارهای دیگر شما تا حدودی از سطح پائینتری برخوردار بوده است. برخی به بعضی از کارهای شما از این جهت انتقاد دارند. نظر خودتان در این باره چیست؟
– ببینید! من نمیخواهم خدایناکرده لاپوشانی کنم ولی واقعیت این است که همه کارهایش را دوست داشتم و برای خودم هم بحثهایی که با خودِ آقای حاتمیکیا داشتم در ابتدا به ساکن آدمی را در آژانس شیشهای به نام حاج کاظم داشتیم که در آن موقعیتی که دیدید، بوده و دوباره همین آدم در موقعیت دیگری در «روبان قرمز» حضور پیدا کرد و بعد در «موج مرده» به روایتی کشته شد. نمیخواهم بگویم همه به هم مرتبط بودند ولی بیارتباط هم نبودند یعنی آدمها در موقعیتهای مختلف بودند. من همهشان را با اعتقاد و اطمینان کامل کار کردم. حال اگر به نسبت کارهای دیگرم ضعیف بوده این نظر منتقدین است که برای من و دیگران نه اینکه عادت کردیم ولی اینطور است که باور داریم هرکس میتواند نظر خودش را بگوید. ولی همه کارهایی که کردیم در جایگاه خودشان برای من ارزشمند بوده و کارها در موقعیتهای مختلف بوده و همه را هم دوست داشتم. ولی اگر نظر منتقدی اینطور بوده که در آژانس شیشهای خیلی موفق بوده ولی در موج مرده نبوده، من هم اگر بخواهم نظر خودم را بگویم شخصا این را قبول ندارم و هرکدام در موقعیت خودشان حال و هوا و خاصیت خودشان را داشتند.
شما قبول دارید که شخصیت حاج کاظم درواقع اصلیترین دغدغه آقای حاتمیکیاست. با توجه به اینکه خودتان گفتید در فیلمهای مختلف در موقعیتها و زمانهای مختلف شاید تکرار شده باشد. البته با محتویات زمان خودش و اقتضای داستان خودش. آیا به نظرتان این شخصیت دغدغه آقای حاتمیکیاست؟
کدام شخصیت؟
همین شخصیتی که شما بارها بازی کردید. به صورت حاج کاظم در آژانس شیشهای. همان که خودتان گفتید…
– قطعا اگر دغدغهاش نبود که کار نمیکرد. اما اگر خاطرتان باشد، این اتفاقی که برای موج مرده افتاد در همان زمانی که باید در همان ایام جشنواره اکران میشد، نشد و قلع و قمع شد و اصلا سلاخی و قربانی شد و واقعا دیده نشد. اما آن چیزی که ساخته شده بود اگر واقعا نمایش داده میشد، من فکر میکنم که حال و هوای خودش را داشت و خیلی هم جذاب بود. اما آن موقع که باید در جشنواره اکران عمومی میشد، نشد و این اتفاق نیفتاد. هر کدام مشکلات خاصی داشت والا فکر میکنم آقای حاتمیکیا در هر کاری تلاشش این است که بهترین کار را انجام دهد.
همین نقش شخصیتی که مورد توجه آقای حاتمیکیاست و عموما در فیلمهای مختلف در شکلهای مختلف آن را میبینیم شخصیت دیگری را روبهروی خود دارد که گاهی اوقات آقای کیانیان بازی کرده یا نقشهای دیگری که با تفکر شخصیت اصلی مقابله میکند. مثلا در «به نام پدر» هم به نوعی وجود داشت و در «روبان قرمز» و «آژانس» هم آقای کیانیان بازی کرد. این تقابلی که به نوعی در فیلمهای آقای حاتمیکیا بوده یا هست حاصل چیست و چرا همیشه یک تفکر مخالفی جلوی قهرمان فیلمهای آقای حاتمیکیا حضور دارد و اینها با هم تقابل میکنند؟
– فکر میکنم این اصلا خواست خود آقای حاتمیکیا نیست. بالاخره هر فیلمسازی برای اینکه قصهاش را تعریف کند حتما رکنهایی دارد که اینها را با هم روبهرو میکند برای اینکه بتواند قصهاش را پیش ببرد. خیلی از فیلمسازان این کار را میکنند و اگر آقای حاتمیکیا هم این کار را میکنند و من هم اعتقاد دارم مثلا در آژانس شیشهای اگر حاج کاظم هست و روبهرویش سلحشور است به نوع دیگری در «روبان قرمز» داوود است با جمعه یا در «موج مرده» فرض کنید دوگانه دیگری که آقای قاسم زارع کار میکردند. بالاخره شکل کار ایشان در هر کارشان است که قطبهای مختلفی که نه خیلی مثبت و منفی و شاید خاکستری را در کنار هم قرار میدهد تا حرفی که در فیلم هست، زده شود و این شکل کار ایشان است.
سوال من یک مقدار فرای داستانپردازی و داستان تعریف کردن است. من احساس میکنم در «چ» آقای حاتمیکیا هم باز بحث بین چمران، بازرگان و امام خمینی(ره) هست و هیچوقت آقای حاتمیکیا به این سوال جواب نمیدهد که کدام حق دارند. ما میبینیم یک وقت قسمتی از حق متعلق به یک سمت و قسمت دیگر هم متعلق به سمت دیگر و در آخر هم مخاطب خودش باید قضاوت کند که این دو قطب…
– به همین خاطر عرض کردم که نمیخواهم بگویم منفی و مثبت. اگر دقت کنید حرفهای سلحشور هم در آژانس حرفهای منطقی است و نمیتوانیم بگوییم تمام حرفهایش رد است. به قول اصطلاح حاتمیکیا بین عقل و دل است. درواقع یک جور عقل و احساس، عقل و عشق است. این است که این شکل کار حاتمیکیاست. من خیلی از این سوالات را جایز نمیدانم که پاسخ دهم چون به هر حال فیلمساز مولف این کار یا خالق این آثار آقای حاتمیکیاست و چه خوب است که خود ایشان پاسخگو باشند.
من از این جهت از شما میپرسم چون اولا شما عموما یکی از این قطبها را بازی کردید دوما که با آنچه خواندهام و شنیدهام قطعا شما برای بازی در هر نقشتان بسیار با آقای حاتمیکیا صحبت کردید و نقش را زیر و رو کردید تا توانستید به آنچه میخواهید برسید پس قطعا فلسفههایش را هم بررسی کردید در رابطه با این مسائل مفهومی که در رابطه با این نقشها مطرح است، صاحبنظر هستید. بالاخره اقای حاتمیکیا فیلمهایی میسازد که همیشه مورد بحث است و خیلیها نظرات مختلفی راجع به ایشان میدهند. اینکه از نظر شما هم بتوانیم این فلسفهها را بشنویم خودش خیلی جذابیت خواهد داشت.
– یکی از شیوههای خیلی خوب حاتمیکیا این است که نه تنها با من بلکه درواقع در تمام کارهایی که میکنند این نشستها را دارند و با همه بازیگرانشان در بحثها و گفتوگو مشارکت میشود تا شخصیتپردازی که قرار است شکل بگیرد، درست اتفاق بیفتد. من هم جز کسانی بودم که به نوعی چون نقشهای اصلی را بازی میکردم، طبیعی است که بحث و گفتگو زیاد داشتیم. سعی میکردم سفیر اندیشه کارگردان باشم. من به عنوان بازیگر تلاش کردم که از اندیشه کارگردان صیانت بکنم.
این شخصیتی که در فیلمهای حاتمیکیا جاری شده و ادامه پیدا میکند در جاهایی به نظر میرسد که چون شخصیتها از ابعادی به هم شبیهاند، بازی شما تکرار میشود. یعنی لحن و صحبت کردن شما و اکتهایی که در مواجهه با شخصیت دارید، تکراری به نظر میرسد. شما خودتان چقدر این را قبول دارید یا فکر میکنید برای هر کدامشان کار جدایی انجام دادید؟
– ببینید! بحثی که قبلا هم عنوان کردم من باب مثال بعد از بازی در آژانس شیشهای، روبان قرمز را با هم کار کردیم. روبان قرمز را که روخوانی میکردم، حال و هوا و حسی که داشت مرا به طرف همان حاج کاظم سوق میداد و به نحوی حال و هوای آن آدم را داشت. وقتی هم که با حاتمیکیا صحبت کردم او از این موضوع امتناع نداشت و میگفت که از دید من او همان آدم است. حالا شما به عنوان یک بازیگر، به جهت بازی اگر چیز جدیدی داری، بر کار غالب کن. مثال اینکه من در روبان قرمز این را برای خودم ملاک قرار دادم که اگر نگاه کارگردان اینگونه است و نظرش این است به عنوان بازیگر چه چیز را میتوانم اضافه کنم که تفاوت یا حداقل جذابیتی برای بیننده داشته باشد و اگر این کار را هم نمیکردیم، از دید آقای حاتمیکیا غلط نبود. ایشان خودش اذعان داشت که این همان آدم است و اگر شما به عنوان بازیگر چیز جدیدی داری، میتوانی اضافه کنی. نه به جهت صداسازی بلکه به جهت جنس درونی این آدم، داوود روبان قرمز، ۱۰ سال بعد از جنگ در آن منطقه نشسته و به دنبال چشمه موعود میگردد و ۱۰ سال با کسی حرف نزده، ۱۰ سال است که مراوده آنچنانی با کسی ندارد. حتی تکدرختی آنجاست که برایش غذا میگذارند و میروند و همچنان در آنجا به خنثی کردن مین میپردازد و دنبال آن چشمه است. من فکر کردم چیزی که من به عنوان بازیگر میتوانم به قصه سنجاق و اضافه کنم اینکه آدمی که ۱۰ سال است حرف نزده، اصلا چه اتفاقی در ارگانیزمش میافتد؟ با تحقیقاتی که برای خودم کردم و صحبتهایی که با آقای حاتمیکیا داشتیم تعبیر سادهاش برای خودم این بود که این آدم صدایش زنگ زده و نیاز به یک روغنکاری و آبکاری دارد و نیاز دارد که این اتفاقات بیفتد و چون با کسی دیالوگ برقرار نکرده، سعی کردیم دیالوگها را کمتر کنیم یا گویش دیالوگها به نحوی چکشی باشد. من احساس میکردم این آدم به لحاظ رفتاری مرا به بدویت میبرد چون با کسی همصحبت نیست و مراودهای ندارد و در خلوت خودش هست. من سعی کردم جنس صدایم نه به لحاظ اینکه بخواهم صداسازی کنم بلکه از درون برای خودم اینطور تصور کردم که صدا و حنجره این آدم از درون زنگار بسته و نیاز به یک روغنکاری دارد تا کمکم راه بیفتد. قاعده بازیگری این است که همیشه برای وارد شدن به نقشی که وجود دارد خوب است که بیوگرافی ماقبلش را بسازیم که این کیست و عقبهاش چیست و کجاست و جایگاه طبقاتیاش چگونه است؟ مرتضی راشد از یک فضای دیگری برخوردار بود و آدمی است که دریادار است و با یک آدم بدوی روبان قرمز فرق میکند. یا یک آدم شبیه حاج کاظمی که آنجا هست. یک مقدار نظامیافتهتر است یا آدمی است که در نظام هست. آن موقع حاج کاظم دورانش را گذرانده، دوران جنگ را گذرانده. داوود بعد از جنگ به تنهایی میچرخد ولی مرتضی راشد همچنان در دل آن سیستم درحال زندگی است و ما زن و بچه را میبینیم. در روبان قرمز اصلا این آدم کسی را ندارد و خودش تنهاست و این تفاوتهایی است که من سعی کردم در نقش خودم جاری کنم.
در فیلم «امروز» شما نقشی را بازی کردید که خیلیها معتقد بودند ادامه حاج کاظم در زمان حال است. یعنی بعد از چندین سال ادامه حاج کاظم است که رفتارش بر اساس موقعیت و مسائل روز کمی تغییر کرده و طور دیگری با مشکلات برخورد میکند و درسکوت فرو رفته. قبول دارید که این نقش میتوانست ادامه حاج کاظم باشد با توجه به اینکه این فیلم اصلا مال آقای حاتمیکیا هم نیست!
اصلا این نسبت ناروایی است که بخواهیم بگوییم ادامه حاج کاظم است یا حاج کاظم سکوت یافته است. فیلمساز، قصه و آدمِ فرق میکند. ولی خودبخود شاید به زعم شما این برای بیننده و مخاطب تداعی شود ولی نه به این معنا که خیلی از قبل هدفمند بوده. مگر جنس آدمهای حاج کاظم و داوود و مرتضی راشد و امروز از یک تبار هستند؟ آدمهاییاند که عقبهشان، عقبه هشت سال دفاع مقدس است و گذراندهاند. ولی ما این همه آدم در جنگ داشتیم و همچنان بعد از جنگ به عنوان جانباز، معلول حضور دارند. به عنوان شهید که البته ما با آنها که رفتهاند کار نداریم. به هر حال این آدمها از جای دیگری نیامدند و اینها درواقع شخصیتهایی هستند که در دل این هشت سال ساخته شدند و هر کدام بنا به موقعیتشان رفتار میکنند و حضور دارند. آدمی مثل یونس در فیلم آقای میرکریمی به اسم «امروز» آدمی است که من نمیگویم حاج کاظم بلکه «یک آدمی است که او هم هشت سال در جنگ بوده و حالا آمده و تصمیم گرفته- حداقل این آدمهایی که من بازی کردم خواسته و طلبی ندارند- با تغییر و تحولاتی که افتاده، سکوت را اختیار کرده. این سکوت نه بیتوجهی و نه بیتفاوتی ولی به هر حال با آن درگیر است. یونس در خلوت خودش فرو رفته و سعی میکند دیگر حرفی نزند و درگیر آن عوالم خودش است. و وقتی هم کسی سر راهش سبز میشود حتی به او سیلی میزند عملی که باید انجام دهد را انجام میدهد. همچنان اعتقاداتش خدشهدار نشده و سر جای خودش هست اما بیشتر سعی میکند شنونده باشد تا اینکه بخواهد کاری کند. یک جایی هست که خودِ من هم در بحثهایی که با آقای میرکریمی داشتیم، گفتن یکسری دیالوگها در جامعهای که داریم زندگی میکنیم دیگر جایز نیست. و آدم احساس میکند که باید سکوت کند اما سکوت نه اینکه حرف بزند و نه اینکه کنار بکشد. خوب است که آدم بشنود و در سکوت این کار را انجام دهد و کمی ریزتر شویم اینکه خیلی از آدمها در سکوت خودشان همان اعتقاداتشان را دارند و همان راه و روششان را طریق میکنند ولی عمل هم میکنند ولی این را به زبان نمیآورند. مثل خیلی از آدمهایی که در روزگار ما اگر حرکتی میکنند باید ۱۰۰ جا تعریف کنند! و این اتفاقاتی که بر این آدم بعد از هشت سالی که سپری شده، گذشته، هر کسی بود میتوانست سکوت کند. ولی باید با قاطعیت بگویم که اگر این تداعی حاج کاظم یا کارآکترهای حاتمیکیا را میکند هدف آقای میرکریمی نبوده که این شخصیت را از کسان دیگری ایده بگیرد. بلکه این ساخته و پرداخته ذهن و فکر خودِ آقای میرکریمی است.
شما در بعضی از فیلمهایی که بازی کردید، به نظر میرسد بهرغم اینکه خیلی هم انرژی گذاشتید و کار کردید مثل فیلم ۱۳۵۹ یا فیلم خرس ولی اینها هیچکدام در حد مطلوب هم حتی دیده نشدند یا به آنجا که مقصود یک فیلم سینمایی است هم حتی نزدیک نشدند. فکر میکنید دلیلش چیست؟ مثلا در ۱۳۵۹ بازی شما در آن فیلم از نظر خیلیها و خودِ من دو، سه پله بالاتر از کل فیلم است. یعنی به نظر میرسد داستان و فیلمنامه پایینتر از نقش شما بوده. برای انتخاب نقشهایتان این ملاکها را هم در نظر میگیرید؟ اصلا نظرتان راجع به این مدل فیلمها چیست؟
– قطعا آنها هم انتخاب خودِ من بوده و کسی دیگر هم برای من انتخاب نکرده و اینطور هم نبوده که همینطور سرسری انتخاب کرده باشم. برای من ۱۳۵۹ یکی از جاذبههایش خودِ خط اصلی قصه است که یک آدمی بعد از جنگ، ۲۰ سال در کما رفته و ۲۰ سال بعد از جنگ از کما بیرون میآید. آن موقع تصورم این بود که این میتواند یک موضوع جهانشمول باشد و یک موضوع قابل تعمق باشد که چه عواملی بر یک آدم وقتی ۲۰ سال در کماست، میگذرد و وقتی از کما بیرون میآید میخواهند زمان را به عقب برگرداند که او دچار این نقیصه نشود.
فیلم ۱۳۵۹ سوژه خوبی داشت؟
– بحث سر این است که موضوع خوبی دارد. سر این کار هم چندین بار گفتوگو کردیم که خیلی از خط اصلی قصه خارج نشویم. این درواقع تجربه کارگردان است و من نمیخواهم راجع به آقای سالور اظهارنظر کنم. ولی من با اعتقاد دیگر و اطمینان دیگری آن کار را انتخاب کردم و فکر کردم با حرفهایی که داریم میزنیم حتما قرار است که خیلی اتفاق جالب و عجیبی بیفتد. موضوع، موضوع جذابی بود و وقتی وارد کار میشویم، تجربه کارگردان تا این حد قصه است. بعد هم که ما نمیتوانیم، حداقل به اینجا که میرسیم بحث اخلاق حرفهای و تعهد کاری است که در عمل که قرار میگیریم نمیتوانیم کار را کات و تعطیل کنیم و برویم. و آنجا من به شخصه اینطوری بودم که هر نقدی را پذیرا باشم و اگر یک کاری درنمی آید دیگر دست من نیست. همیشه مثالی در اینباره دارم که زمانی که روی صحنه هستم، نعوذبالله خدا هستم. خودم میتوانم یک اجرا را به عرش برسانم یا به فرش؛ ولی وقتی جلوی دوربین میآیم، حرفهای اولیه را میزنیم و به همدیگر اطمینان پیدا میکنیم من بنده خدا میشوم و آن کسی که خداست (از جهت کاری) کسی است که پشت دوربین است و من خودم را به آن آدم میسپارم اما نه ناآگاهانه بلکه آگاهانه خودم را به دست آن آدم میسپارم تا آنچه ساخته و پرداخته ذهن آن آدم است، اجرا شود. من تمام تلاشم را برای این قضیه کردم؛ به لحاظ جسمانی وزنم را کم کردم، به جهت حضور همه جوره سعی کردم که تلاش کنم این اتفاق بیفتد. نمیخواهم بگویم که آقای سالور هم کمر به قتل این کار بسته بوده. او هم میخواسته که کار خوبی بکند اما متاسفانه نظر من الان این است که مثلا سناریویی را میخوانید که درجه یک است، کارگردان هم قبلا چنین کاری کرده و عوامل هم خوب هستند ولی باز در مرحله اجرا که قرار میگیرد، کار همانند هندوانه دربسته میشود! یا کال درخواهد آمد یا رسیده ولی ما همیشه سعی کردیم آنچه لازمه تفکر و اندیشه ماست را اجرا کنیم و تاکنون هیچ کاری نبوده که بهر روزی و رزق کار کرده باشم.
من متوجه هستم که شما با این سابقه و رزومه این حساسیتها را دارید. اما یک نگرانی درباره یک بازیگر درجه یک مثل شماست که احساس میکنم یک مراقبتهایی باید باشد.
– باور کنید به من از این پیشنهادات خیلی شده که پرویز پرستویی را بیاوریم ولی وقتی کار آقای سالور را در «چند کیلو خرما برای تدفین» میبینم، پس شناخت ما بر چه اساس خواهد بود؟ یا باید با هم کار کرده باشیم یا… وقتی با آقای حاتمیکیا کار میکنم، چون به عینه در کار با او زندگی کردم، دیدهام و مطمئن هستم که دغدغهاش ساخت کار خوب است و این همفکری وجود دارد. پس وقتی ۱۳۵۹ را انتخاب میکنم با توجه به عقبه کاری این آدم است. میگویم که این نمونه کارش است که جذاب است. موضوع هم به نظر جذاب میرسد اما ۱۳۵۹ خیلی ماجراها دارد که در این بحثها نمیگنجد. ولی به طور نسبی میگویم که اینجوری است. اما وقتی وارد کار میشوم خودم را به کارگردانی میسپارم که اطمینان پیدا کردهام.
البته نمیخواهم روی این کار متمرکز شوم. منظورم «خرس»، «بوفالو» و فیلمهایی از این جنس است.
– ببینید! من اینها را میپذیرم و فقط این را میتوانم بگویم که حالا دیگر مهم نیست و این هم یک کار متوسط است و جلو میرویم. به والله من تمام کارهایی که شروع کردم با این اعتقاد بوده است.ای کاش از قِبَلِش پولهای هنگفتی درمی آوردم و میگفتم به خاطر پولی که دارد مهم نیست دو تا کار متوسط و ضعیف هم انجام دهم ولی آدمی هم نیستم که بگویم نه من شاهکار خلقت بودم و کارهای خودم را کردم و آنها بلد نبودند. آن موقع میگویم که من هم در این قضیه شریک جرم هستم و این را واقعا میپذیرم.
این اخلاق حرفهای را میرساند.
– اینطوری نیستم که بگویم من که بازیگر بودم و مرا در فلان جا دیدهاند و تاحالا هم ۴ تا سیمرغ گرفتهام! اگر قرار است الان به درجه کیفی فیلم نمره دهید من هم در آن دخیل بودم. باید به همین اکتفا نمیکردم و شاید بعد از آن هم یکسری کارهایی بوده که احساس کردم در یک مقطعی که بحران سینما بوده و همه چیز بیخود و بیجهت به همدیگر ربط پیدا میکنند و بحث خانه سینما و بحث آن مقطع از مدیران و غیره و ذالک نمیخواهم در جایی باز خودم را مبرا کنم ولی پیشنهاد قابل توجهی هم نداریم. البته نه اینکه حالا چون پیشنهاد خوبی هم نداریم من تن به هر کاری دهم. اما بخواهم از جوانی که میخواهد کارش را انجام دهد، حمایت کنم و سعی کنم سرمایه جذب کنم و ضمنا اینکه فراموش هم نکنم که من باید پاسخگو هم باشم. اما اگر این کارها اتفاق نیفتاده و بخواهیم نمره دهیم که از درجه کیفی پائین تری است، مقصر را فقط کارگردان نمیدانم و من هم به هر حال مقصر بودم و شاید حوزه ادراکم در آنجا به آن حد نبوده که بتوانم مجاب کنم. نمیدانم! یا نه، اخلاق حرفهای من باعث شده که بگویم من دیگر در برابر یک کار انجام شده قرار گرفتم و باید این کار را تا آخر برسانم و این جرم را هم به جان میخرم و اگر اینطوری هم بوده، میپذیرم و الان هم دارم میگویم که میپذیرم. ما در خوب بودن یا ضعیف بودن یک اثر شریکیم. میگویم که کارگردان من در سینما، خدای من است و من هم بندهاش ولی باید بندهای باشم که آگاهانه خودم را دست آن آدم بسپارم. یک جایی هم تحت تاثیر اخلاقیات و معذورات مسائل دیگر در یک عمل انجامشده قرار میگیرد و نتیجه خوبی نمیگیرد. فکر میکردم موضوع فیلم «خرس» گونه دیگری مبتنی بر واقعیت است اما ناکام ماند و نشد. چندین سال بود که آقای معصومی در این فکر بود که این تجربه را با هم بکنیم. آنجا هم آمدیم و هم تهیه کار را بهعهده گرفتیم که این آدم بتواند آن کار را انجام دهد و من هم خسرو معصومی را از خیلی سالها میشناسم و کارهای خوبی هم داشته. اینجا هم شروع به کارکردن کردیم اما کار اصلا قلع و قمع شد و بعضی از موقعها هم کاری ساخته میشود و من نمیتوانم تا دقیقه ۹۰ همه چیز را کهنه کنم. تداعی و قضاوت بدی میشود، متاسفانه ما قضاوت هم زیاد میکنیم. اینکه من بخواهم درواقع پافشاری کنم که این کار را نمیکنم یک جایی روایتهایش را هم میشنوم که پرویز پرستویی دیگر بیش از حد در کار دخالت میکند. من دخالت نمیکنم بلکه از همان چیزی دارم دفاع میکنم که الان شما به عنوان مصاحبهگر از من خرده میگیرید. اینها برای من اهمیت دارد. من میگویم یا کاری را نباید بکنیم یا اگر کردیم سعی کنیم که بهترینش را انجام دهیم. به هر حال یک بخشی از کارها در مونتاژ و تدوین ساخته میشود و یک جایی هم در واقع آسیب میبیند. یعنی من بازی میکنم و بقیهاش دیگر از عهده من خارج است و خودِ کارگردان هزار جور فیلم را بالاوپایین میکند و میچیند و ترکیب و سکانسها را کنار هم قرار میدهند تا بخواهند یک نوآوری داشته باشند. متاسفانه یک اتفاقهای اینجوری هم شده که در بخشهایی از مونتاژ میتوانند فیلم دیگری از آن دربیاورند یا بسازند. البته نمیخواهم به مونتاژ خرده بگیرم ولی آنجا مال کارگردان است. اما تلاشم این بوده که در کارم خوب حضور داشته باشم و همچنان این تلاش را خواهم کرد ولی اگر جاهایی هم نشده من هم در آن سهیم هستم.
کلا کارهای شما را در بحث خودم تقسیمبندی کرده بودم که با شما صحبت کنم و دو قسمت آن را با هم صحبت کردیم. یکی تیپهای کارهای حاتمیکیا و یکی کارهای اینچنینی که یک مقدار سطحش پایینتر آمده بود. چهار بخش دیگر هم با توجه به آنچه خودم نوشتم، دارم. یکی کارهای طنز شماست، یکی کارهای حالت داشمشدی و لاتمنشانه مثل فیلم «شوخی» و «آدم برفی» است. یکی کارهای تاریخی و یکی هم کارهای جدی مثل «پاداش سکوت» و «بیست» که شخصیتهای جدی و خاص هستند. درمورد کارآکترهای طنز یا جدی که بازی میکنید چون فضاهایشان خیلی از هم دور است با توجه به اینکه همه اینها را درآوردید. مثلا «شوخی» خیلی عالی بود یا مثلا «بیست» کار خیلی قشنگی شده بود. این فضاهایی که کاملا از هم دور است و هیچ ربطی به هم ندارد و شما قبول میکنید و کار میکنید به لحاظ خودتان در شخصیت بازیگری خودتان چگونه از هم تفکیک میکنید؟
– اصلا یکی از قاعدههای بازیگری این است که این آمادگی و آگاهی را داشته باشد که قرار نیست فقط در یک ژانر بخصوصی کار کند. چارلی چاپلین که زبانزد عام و خاص است و هنوز هم راجع به آن صحبت میشود، یک شخصیت یا کارآکتر را به نام چارلی میبینید. یا در جیمز باند، کاری را دائم در آن شخصیت میبینید، نه بگویم که آنها نمیتوانستند یا نمیشده که نقشهای دیگری بازی کنند اما به یک روایت دیگری احساسم که برگرفته از بازیگری است اینگونه است که به تعداد همه آدمهایی که روی کره زمین زندگی میکنند، نقش وجود دارد. ما به عنوان آدم، از یک وجه اشتراک مشخصی برخورداریم؛ چشم، گوش، بینی، دست، پاها ولی میتوانید یک میلیون نفر آدم را کنار هم بگذارید اما تبسمشان با هم فرق داشته باشد یا همه گونه واکنشهایی که از یک آدم میتواند سر بزند. من خودم همیشه چون بر این قائل بودم که میشود به تعداد زیادی- اگر بحث نوشته وجود داشته باشد- تیپها و شخصیتهای مختلف را بازی کرد. حالا چگونه میشود این تفاوتها را بازی کرد من میگویم که بازیگری یک قاعده و قانونمندی برای خودش دارد که بازیگر میتواند خودش را در آن موقعیت قرار دهد. همان چیزی که شاید الان خیلی فراموش شده ولی آنچه به ما یاد دادند و همیشه روی آن تمرکز کردیم، همان «اگر» معروف بنیانگذار بازیگری علمی است که آدم میتواند خودش را در آن موقعیت قرار دهد و آن اتفاق میافتد. اگر بازیگری را درست دریافت کرده باشد و اگر قاعده و قانونمندی بازیگری را درست دریافت کرده باشد میتواند خودش را در آن موقعیت قرار دهد.
ولی این کار اصلا آسان نیست. یعنی ما در دنیا هم نمیبینیم! اولا وقتی یک نفر فقط بازیگر طنز است و در کارهای مختلفی که بازی میکند در بعضی جاها موفق نمیشود که مردم را بخنداند. ولی ما میبینیم که شما فیلم «بیست» را بازی میکنید با یک شخصیت جدی که در خودش است و اصلا ربطی به یک شخصیت طنز ندارد ولی در «مارمولک» و «لیلی با من است» میتوانید مردم را بخندانید. در «مومیایی ۳» مردم را میخندانید و باز دوباره به یک نقشهای جدی برمیگردید که هیچ ربطی به آن خنداندن و کارهای طنز ندارد. معمولا وقتی این توانایی خنداندن در کسی هست، آن بازیگر سوق پیدا میکند به کارهای طنز و خندهدار. چون این توانایی را در خودش میبیند که میتواند مردم را بخنداند پس سمت آن کار میرود. ولی اینکه مدام در نقشهای مختلف رفت و آمد دارید و من هم نمیخواهم که بصورت کلیشهای مدام از پرویز پرستویی تعریف کنم و برای حرفهایم دلیل میآورم و میخواهم جوابی از شما بشنوم که پاسخگوی این دلیل آوردن من برای این سوال و این تعریف از شما باشد.
– امیدوارم به نتیجهای برسیم که آن تعریف درست را بیان کنیم و شاید یک چیزهایی قابل تعریف هم نباشد اما آن چیزی که دریافت من است گاهی اوقات به کرات این سوال میشود و شما الان بگونه دیگری همان سوال را مطرح میکنید که چگونه این تفاوتها به وجود میآید؟ من میگویم آنچه از بازیگری از ابتدای قضیه که از سال ۴۸ تا الان بوده است، دریافت کردهام، و خوشبختانه با تئاتر و اساتید خیلی خیلی ارزشمندی که روحشان شاد باشد؛ آقای مهدی فتحی و آقای سمندریان و… جوانتر از آنها و نسلهای بعد از آنها، چیزهایی که آموختم در یک مقطعی که مدیر آموزش موسسه کارنامه بودم، به هنرجویان میگفتم درست است که یک بازیگر باید بحث تئوریک بازیگری را خیلی خوب بداند اما فقط پشت میز دانشگاه نشست و دکترا گرفت و غیره و ذالک نیست و از این آدمها بازیگرهای آنطوری درنمیآید مگر اینکه باصطلاح خودش را به چیزهای دیگری مسلح کرده باشد که بتواند آن را کامل کند. همیشه به دوستان جوان به عنوان استاد این توصیه را میکردم و خودم هم همیشه قائل بودم و الان هم همچنان هستم که بازیگر باید از زمانی که در خانهاش بیرون میآید، بازیگری را شروع کند. علت اینکه به زعم شما من فلان و بهمان هستم اما من میگویم که اتفاقا جزو دانشآموزانی هستم که میگویم من واقعا هیچ کاری نکردم. اگر بگویید چگونه از این امتحان سربلند بیرون آمدی؟ میگویم که من کاری نکردم من جزو شاگردانی هستم که در طول سال درس میخوانم نه شب امتحان! یعنی سعی میکنم که همیشه این چشم را مسلح کنم و همیشه آدمهای مختلف را ببینم. مثلا آنچه در «مرد عوضی» و افسر نیروی انتظامی یا در «مارمولک» وجود دارد شاید بخشی از آن استعداد غریضی آدم باشد ولی بخش عمدهاش این است که سعی کردهام همیشه این چشم مسلح را داشته باشم و وقتی به من مراجعه میشود، سریع خیلی گیج نمیزنم که حالا از کجا وارد شوم. آلارمش در ذهن من میزند و پایههایی که در ذهن من نقش بسته میتواند این را داشته باشد. فرض کنید بنده ۱۰ سال در دادگستری کار کردم. فکر کنم دادگستری به اندازه ۴۰ سال به من تجربه داد. تا قبل از اینکه به دستگاه قضایی ورود کنم، تصورم و چیزی که درذهن من نقش میبست، این بود که یک نفر قاتل قتلکرده، حتما باید دو متر قد داشته باشد و ۹۰ سانت عرض شانه! اما من به عینه قاتلی را دیدم که ۱۴ ساله بوده و اصلا لاجون بوده و دماغش را میگرفتید، جانش درمیآمده ولی بیشتر آنچه در کلهاش میگذشته به او این قدرت را میداده که این قتل و جنایت را به شکل فجیع مرتکب شود. به قول معروف که میگویند آدم موجود پیچیدهای است من همیشه با این پیچیدگیها ممارست کردهام و همیشه تلاش کردهام که اجزای مختلف آدم را به نحوی کشف بکنم. و دقت کنم و همیشه روی آدمهای کوچه و خیابان و دور و اطرافم دقت داشته باشم. حتی خودم را در موقعیتهای مختلف قرار دهم. شاید باز الان آن جواب قاطع و قانعکننده را نگرفته باشید ولی درک و باوری از آنچه آمیخته دارید میتوانید بازی کنید. به همین خاطر وقتی نقش آقای صادق مشکین در «لیلی با من است» را بازی میکنم، کار طنز است و ملت هم میخندند و خیلی هم خندیدند. ولی باور کنید من این آدم را به این نیت کار نکردم که کمدی و فیلم طنز باشد. بلکه او را کاملا جدی دیدم که یک کارمند تلویزیون و دنبال وام است و برای وام گرفتن باید یک پیشینه جبهه داشته باشد و در موقعیتهایی قرار میگیرد. من در موقعیتهای طنز اشک ریختم! اشک مال زمانی است که یک بحث درام و تراژدی اتفاق میافتد و یک واکنش خیلی عجیب و غریب و تصادف و مرگی اتفاق بیفتد تا آدم بتواند گریه کند. من در آن موقعیتهای واقعا اشک ریختم. یعنی چگونه میتوان از این مرز گذر کرد که برای ایجاد کردن یک موقعیت طنز یا کمدی، بازیگر اشک واقعی بریزد؟ من سعی کردم در موقعیتی قراربگیرم که بگویم این آدم وجود دارد؛ ساده است و درک و دریافتش از جامعه برای خودش متری دارد ولی کاملا آدم جدی است و این آدم جدی که در این موقعیت قرار میگیرد، واکنش خنده برای بیننده ایجاد میکند. من به این نیت که مردم را بخندانم بازی نکردم. شاید یکی، دوجا بود که آقای تبریزی خیلی تاکید داشت من میگفتم که این در فلان فیلم تکرار داشت و این را وارد این بازی نکنیم. من فقط سعی کردم درک و دریافتم و آنچه تجربه روزمرگی و زندگیام است را وارد کار کنم و از آن حالت بیرون بیایم. من نمیگویم صد درصد موفق بودم ولی کاملا آدم جدی را جدی دیدم و در کمدی نگاه کردم که چرا این موقعیت برایش پیش میآید و آن خمیرمایه و جوهره چیست که به صورت جدی آن را باور کنم تا آن موقعیت اتفاق بیفتد.
در واقع این حرفهایی که الان گفتید، فکر میکنید اگر بخواهیم برای بازیگر مولف تعریفی داشته باشیم، همینهاست که شما گفتید؟
من نمیدانم که اسم این بازیگر مولف است؟
شما در اوایل گفتوگو همین عبارت را برای آقای حاتمیکیا به کار بردید و گفتید که ایشان کارگردان مولف است. حالا میخواهم ببینم آیا تعریف بازیگر در رابطه با بازیگری همینهایی است که الان شما فرمودید؟
– این ذهنیت و درک و دریافت من است.
تعریف خودتان از بازیگر مولف چیست؟
– شاید من خودم راجع به بازیگر مولف خیلی تعریف مشخصی نداشته باشم. بازیگری که میتواند شکلها و ژانرهای مختلف را از کانال ذهنی و فکری و اندیشهای خودش بگذراند و ایجاد کند. باور کنید این را صادقانه میگویم که در مورد خودم نمیتوانم این اسم را بگذارم.
در واقع همین کاری که این بازیگر مولف میکند میتواند خلق شخصیت بکند درحالی که بازیگران دیگر هستند که میتوانند همان نقش را بازی کنند ولی حالت نهایتا تیپ یا بازی معمولی باشد. درواقع خلق شخصیت میتواند از طریق بازیگر مولف با همین تعریفی که شما گفتید، اتفاق بیفتد؟
– من نمیدانم و درست و غلطش را شما باید بگویید. فقط همین را میتوانم درمورد خودم بگویم که من برای نقشهایی که بازی میکنم چه در موقعیت کمدی یا جدی سعی میکنم از مسیرهایی وارد شوم که برای تماشاچی و مخاطب قابل باور باشد. اینکه میگویم خودشیفتگی نباشد ولی معمولا وقتی روی یک بازیگری تیکت کمدین خورده است، وقتی در موقعیت جدی قرار میگیرد برای تماشاچی باورپذیر نیست چون همیشه او را در قالب کمدی و طنز دیده و اصلا نمیتواند بپذیرد که این آدم میتواند جدی باشد. من تعبیرهای مختلف از نقطهنظر شما عزیزان که نقد میکنید و مینویسید و دست به قلم هستید، شنیدهام. جمعبندیهایش هم درمورد فلان بازیگر یا هنرمند میگویند که وقتی در موقعیت کمدی قرار میگیرد، نمیشود یا بالعکس ولی من نمیگویم که این کارها را موفق عمل کردم ولی من فکر میکنم که آن بازیگر میتواند و این توانایی را دارد- قدیمها میگفتند که بازیگر اصلا حق ندارد که بگوید من نمیتوانم این نقش را بازی کنم- پس باید بتواند و این توانایی را داشته باشد که هر نقشی را بازی کند مگر اینکه بگوییم به لحاظ بصری یک فیزیک و مشخصات خاصی را میخواهد که این آدم نمیتواند او باشد. چراکه فرض کنید بنده ۱۴ ساله بودم که نقش آدم ۷۰ ساله یا کمدی یا جدی بازی کردهام. در قاموس بازیگری آنچه دریافت من است اینکه بازیگر حق ندارد بگوید که نقشی را نمیتوانم بازی کنم. مگر اینکه فیزیک او اجازه ندهد والا بازیگری یک قاعده و آئیننامهای برای خودش دارد برای اینکه وارد آن نقش شوید و چه مسیرهایی را باید بروید که وارد آن نقش شوید. اگر به درستی رفته باشید، حتما اتفاق میافتد. البته به قول شما خیلی کارها هم بوده که نشده ولی من در همان کار نشده هم تمام آن اصلوبها و قاعدهمندیها و قانونها را در نظر گرفتم ولی سینما یا کار اثر هنری جمعی است و احساسم این است که قائم به فرد نیست. یعنی باید این چلنجِ وجود داشته باشد و آن هماهنگی به وجود بیاید تا آن ثمر دهد. باز میگویم که من متهم و شریک جرم هستم ولی همانقدر تلاش کردم که در کارهای دیگر کردم. اگر نتیجه نداده حتما در نوشته یا کارگردانی اشکال داشته و حتما من هم نتوانستم آن موقعیت را درک کنم.
دو نقش از کارهایی که شما کردید انتخاب کردم و دوست دارم راجع به آنها کمی صحبت کنید. اولین نقش «مارمولک» است و اینکه زمانی که بازی میکردید چقدر امید داشتید که اکران شود و اصلا ترسی وجود داشت که با روحانیت شوخی میکردید چون تقریبا برای اولین بار بود.
– در واقع من در مورد مارمولک باید بگویم چون دیگر ذهنم یاری نمیکند که قبل از آن چنین موقعیتی اتفاق افتاده یا بعد از آن هم میافتد یا نه ولی درخصوص مارمولک باید بگویم که یک روز آقای منوچهر محمدی صحبتی با من کرد که من فکری دارم و برایت تعریف میکنم. آیا شما بازی میکنی که من آن را برای نوشتن سفارش دهم؟ یعنی آن موقع که این پیشنهاد و فکرش را به من عنوان کرد نه فیلمنامهای در کار بود و نه کارگردانی. یعنی اولین بار بود که با بازیگر صحبت میکردند که بروند و بنویسند. گفت که دزدی است که آخوند میشود. گفتم که آره، هستم. گفت که بیشتر فکر کن! گفتم من میتوانم تصورش را بکنم؛ هم دزد را خوب میشناسم و هم روحانی در آن لباس را میشناسم که موقعیتش چیست و حضورش چگونه است. من ا از فرنگ نیاوردم و متعلق به این جهان خودمان هستم. ما شیعه و مسلمانیم و به کرات از دوران کودکی، در مکتبخانه- و الان آمادگی و پیشدبستانی- و در هیاتهایی که وجود داشت و احیاءها و اعیادی که وجود داشت، موعظههای این آدمها را دیده بودیم. و به غیر از این قضایا من ۱۰ سالی را به طور مستقیم با این عزیزان کار کرده بودم و میدانستم این آدمها لحن و گویش و رفتار و راه رفتنشان چگونه است و همه اینها به یک بازیگر برمیگردد که باید در جزئیات هر کاراکتر و شخصیتی دقت نظر داشته باشد. آنچه برای من مهم و مسلم بود، مارمولک جزو کارهایی بود که میشد تحلیلهای مختلف از آن کرد. من هم همیشه میگفتم «هر کسی از ظن خود شد یار من» هر کسی یک جور این آدم را میدید ولی آنچه برای منِ بازیگر مسلم بود و آقای منوچهر محمدی این پیشنهاد کردند من همان موقع این فکر را پسندیدم برای اینکه قداست این لباس برایم مهم بود. چون این مهم بود، من اصلا فکر نمیکردم که چنین برخوردی شود. چون علیرغم اینکه این فیلم مثل «لیلی با من است» حتی «آژانس شیشهای» دو موقعیتی بودند که قبل از این کار کرده بودم و درواقع آنها هم لب مرز بودند. یادم است وقتی لیلی با من است را کار میکردیم میگفتند که تکه بزرگتان گوشتان است چون دارید با بچههای جبهه شوخی میکنید ولی این اتفاق نیفتاد. و در آژانس شیشهای یک آدمی مصر ایستاده که یک عده آدم را به عنوان شاهد نگه داشته تا برای یک جانباز حرکتی را انجام دهد. آن هم میتواند اینطور تلقی شود که با عنوان این شخصیت تمام ارزش این هشت ساله را زیر سوال ببرید که آقا اینها گردنکلفتی میکنند و یعنی چه که برای یک آدم همه را در یک شیشه و آکواریوم بگذاری و نگذاری تکان بخورند. خود مارمولک هم همینطور. من بارها مثال زدهام که قطعا اگر این سه نقش را هنرمندان دیگری هم بازی میکردند میتوانستند بازی خیلی خوبی بکنند اما یک چیزی برای خودم قائل هستم که شخصی هم هست و اینکه اینها فقط بازیگری خوب نمیخواست. یعنی یک اعتقاد قلبی نسبت به این آدمها میخواست و حالا بنشینیم در آن موقعیت قرار بگیریم که اگر آن اعتقاد باشد آنوقت تشخیص بیننده درست درمیآید که اصل قضیه چیست و چه چیز را میخواهد عنوان کند؟ من با بازی در مارمولک نمیخواستم به این لباس اهانتی کرده باشم یا به قداست این لباس توهین کرده باشم. هر کسی هم میتوانست با استنباط خودش زندگی کند اما اتفاقا ما (مجموعه مارمولک) میخواستیم این را القاء کنیم که این لباس برای خودش قداستی دارد و محترم است. ولی اگر خدای ناکرده قداست این لباس را فراموش کنیم یا متوجهاش نشویم، اتفاقات عجیب و غریبی میافتد چراکه میبینیم آدمی مثل رضا مارمولک وقتی در این لباس قرار میگیرد، دست و پایش بسته شده و همه کارهایی که میخواسته بکند، برایش سد میشود و در آن لباس باید خودش را کمکم پیدا کند. خودش هم به یک استحاله میرسد و این برای من یکی از جاذبههای کار بود و فکر هم نمیکردم که مورد بیمهری قرار بگیرد چون ما نیامده بودیم که این لباس را به سخره بگیریم.
بعضی از فیلمها از زمان خودشان جلوترند ومن فکر میکنم این فیلم هم همینطوری بود و یک مقدارزمان نیاز داشته که کاملا درک شود.
– یک بخشی شاید از زمان خودش جلوتر بود و شاید بخش دیگرش یکسری آدمهایی که شاید خودشان را آنطوری دیدند و اظهارنظرهای عجیب و غریبی برای این کار شد. در آن مقطع البته تنگنظریهایی هم برای این موضوع وجود داشت و شاید به قول شما موقعاش نبود. این را میپذیرم ولی خودِ ما هم درواقع چوب زدیم. یک بخش هم در مقطعی که ساخته شده اظهارنظرهای سریع و قضاوتهای شتابزده داشت که باعث شد آسیب ببیند و من خودم به شخصه فکر نمیکردم که این اتفاق برایش بیفتد.
نقش بعدی هم بیدمجنون است که شما یک نقش ماندگار در نقش یک آدم نابینا ایفاء کردید. با توجه به اینکه این کار تقریبا با دیگر کارهای شما متفاوت و شاخص است، یک مقدار در این مورد هم صحبت بفرمایید.
اولا به حسن نظر شما تبریک می گویم چون شما اولین کسی هستید که برای اینها تفکیک قائل شدید. من بارها به دوستانی که می پرسیدند چرا همیشه در فیلم های دفاع مقدسی بازی می کنید و تکرار می کنید پاسخ می دادم که این موضوع شاید مقطعی بوده ولی ممنونم به کاری توجه کردید که با بحث دفاع مقدس خیلی فاصله داشته است. «بید مجنون» را با این اعتقاد وقتی آقای مجیدی به من پیشنهاد کرد، قبول کردم که فکر کردم شاید هم تجربه خوبی است و هم شاید به این شکل راجع به یک آدم نابینا پرداخته نشده و دیدم هر پیامی که خود قصه دارد برای خودِ من بازیگر می تواند تجربه بزرگی باشد. چون چیزی که در سریالها باب شده همین که عصایی تکان بخورد و جلو و عقب برود و کمی هم چشم مان را ببندیم این اتفاق می افتد. این نظر شخصی من است که در هر کاری قبل از اینکه بخواهم اندیشه کارگردان را اجرا کنم، دنبال خودم به جهت تجربه می گردم که من می توانم در قالب و آدم دیگری حل شوم و تجربه جدیدی برای خودم پیدا کنم و آن تجربه نگاه در زندگی ام داشته باشد. وقتی «بید مجنون» به من پیشنهاد شد فهمیدم که عصا چقدر تجربه سخت و جذابی می تواند باشد. همین که چشم مان را ببندیم و عصای سفید هم در دست بگیریم، نماد نابینایی است اما از نظر من جذاب بود چون می دانستم چه پروسه ای را باید طی کنم. آنچه را آقای مجیدی و عوامل تولید این کار می دانستند و به یاد دارند اینکه تقریبا می توان گفت که من دوماه قبل از وارد شدن به کار اصلی درگیر این آدم بودم. یعنی هر روز باید به مجتمع نابینایان می رفتم و چشم بند می زدم و شروع به تمرین کردن با نابینایان، غذاخوردن، گپ زدن و راه رفتن می کردم. آنجا بود که واقعا احساس کردم حالا من پرویز پرستویی احساس کنم نابینا شدم. اگر به خاطر داشته باشید روزی که برای همین فیلم به من جایزه دادند و در تالار وحدت بالای صحنه بودم، عنوان کردم که به هر حال یک فیلمی ساخته می شود که یا خیلی خوب است، یا خوب است و یا متوسط به هر حال تجربه خوبی را برای کارگردان رقم می زند یا نمی زند اما فارغ از اینها یک اتفاقی برای خود من به وجود آورد که اگر من الان چشمم را از دست دهم، می توانم زندگی کنم چون به درستی و به صورت تخصصی به نابینایی نزدیک شدم. درست است که این فقط یک عصاست ولی یک عصای سفید بین المللی است و لوح و بریل یک زبان بین المللی است. من بریل را به صورت حرفه ای یاد گرفتم و با استادی که داشتیم به راحتی شعر حافظ را با بریل کار می کردم و می دادم به ایشان که بخوانند. سعی کردم به واقع یاد بگیرم اگرچه خیلی هم در کار استفاده نشده یا عصا همین طور نیست که دیمی در دست بگیرید و چپ و راست بچرخانید. این عصا برای خودش قاعده دارد که شما چقدر می توانید جلوی پایتان دراز کنید که موانع را لمس کنید. این تجربه خیلی غریبی برای من بود و من تمام تلاشم را کردم که بتوانم حق مطلب را اداء کنم تا بتوانم واقعا خودم را در آن موقعیت ببینم.
چقدر از فیلم قبلی آقای مجیدی «رنگ خدا» استفاده کردید با توجه به اینکه آن شخصیت واقعا نابینا بود. آن شخصیت و نحوه راه رفتنش برای شما الهام بخش بود؟
نمی خواهم بگویم از «رنگ خدا» ولی آن مدت زمانی که در مجتمع نابینایان فلکه صادقیه حضور داشتم اتفاقا همان محسن رمضانی که نقش کودکی را بازی می کرد و حالا ماشاءالله بزرگ شده و ازدواج هم کرده و خیلی نابینایان دیگر و لمس اشیاء و آن چیزهایی که به لحاظ فیزیکی فاقدش هستند را نزدیک می شوند، حتما استفاده کردم منتهای مراتب یک اتفاقی که حالا دوستان لطف دارند و به آن صحنه اشاره دارند، تفاوتش با کارهای دیگر یا نابینایان دیگر این بود که تاکنون به نابینایان پرداختیم صرف به اینکه یک آدم نابیناست یا بر اثر تصادف نابینا می شود. اما اینجا پروسه های جذابی داشت و میدانی برای مبارزه کردن برای پیروزی بود که آدمی نابیناست و تجربه بینایی ندارد و بعد بینا می شود و تجربه دیدن ندارد و بعد دوباره نابینا می شود که حالا تجربه دیدن دارد. این سیری که وجود دارد برای من جذاب و خیلی سخت بود. اگر از ابتدا تا آخر فردی نابینا باشد که نابیناست ولی هر اینکه نابینا هستی، بعد بینا می شوی و بعد دوباره نابینا، موقعیت جذابی برای بازیگر به وجود می آورد. در بینایی چیزهایی را لمس می کند که قبلا لمس نکرده و بعد نابینا می شود درحالی که قبل از آن لمس کرده و حالا چگونه می شود. شاخص ترین حسی که دوستان هم بر آن انگشت می گذارند، لحظه ای است که این آدم برای اولین بار چشمش را به دست می آورد که در بیمارستان است و شروع به راه رفتن می کند و تبدیل به یک کودک می شود. باور کنید انقدر آنجا به لحاظ حسی درگیر بودم که آنجا آن راه رفتن اتفاق افتاد که بعد از آن رفتیم و یکسری راه رفتن ها را تکرار کردیم که قبلا گرفته بودیم.
یعنی قرار نبود راه بروید؟
نه، ما راه رفته بودیم قبل از اینکه چشم باز کنیم و بازی کرده بودیم ولی وقتی آن سکانس که تازه چشم باز می کند را گرفتیم آمدیم و یک جاهایی را دوباره تکرار کردیم. می خواهم بگویم آنجا جذاب تر و واقعی تر شد. به یاد دارم یکسری دوستان که پزشک هم بودند می گفتند چه چیز باعث شد وقتی چشم باز می کنید به آن صورت در راهرو راه بروید؟ می گفتم اگر علمی بخواهید شاید تحقیقی نکرده باشم ولی حسی آن چیزی که برای من اتفاق افتاد، زمانی که می خواستم آرام آرام چشمم را باز کنم و انقدر این حس قلیان کرد و در رگ و پی من جاری شد که من احساس می کردم چگونه باید پایم را بردارم چون در نابینایی خیلی راحت تر راه می رفتم ولی الان انگار کودکی است که تازه به دنیا آمده و نمی تواند روی پاهای خودش سوار باشد. و این واقعا به لحاظ حسی آنقدر مرا درگیر کرد که درآن راهرو آن اتفاق افتاد و و جذاب بود. من همیشه از استنباط دیگران این جسارت را می کنم که بگویم جذاب بود که مخاطب این سکانس را خیلی دوست دارد. تجربه بید مجنون برای من خیلی جذاب بود.
«بوی خوش زن» که آقای آل پاچینو نقش یک نابینا را بازی می کند، قبلا دیده بودید؟
بله، دیده بودم. آل پاچینو جزو بازیگران مورد علاقه من است و نه اینکه به کار او دقت نکرده باشم. من حتی به ضعیف ترین بازیگر هم دقت می کنم که چگونه بازی می کند اما اینها جزو بازیگران شاخص هستند و به هر حال جزو بازیگران ایده آل من هستند. بنابراین بازی ایشان در «بوی خوش زن» برای من قابل ستایش بود و شاید ناخودآگاه یک چیزهایی با من در بید مجنون آمده باشد اما چون هم فضای قصه ما متفاوت بود یک جور مسیر را متفاوت می کرد. به اعتقاد من آل پاچینو تجربه درخشانی در آن فیلم داشته ولی اینجا سعی کردم خودم را با موقعیت خودم محک بزنم.
البته شما با آقای داوود میرباقری کارهای زیادی ندارید اما کارهای شاخصی مانند سریال امام علی و آدم برفی جزو همین کارهای شماست. یک مقدار در مورد آقای میرباقری و نوع تعاملی که دارند، از نظر خودتان صحبت بفرمایید.
راجع به داوود میرباقری اولین تجربه ام سریال رعنا و بعد از آن سریال امام علی(ع) را کار کردیم و بعد از آن آدم برفی و بعد تئاتر عشق آباد و بعد از آن دیگر این اتفاق پیش نیامد که بتوانم در خدمتشان باشم. من همیشه یک مثالی راجع به داوود میرباقری دارم که می گویم میرباقری چون نوشته های خودش را کار می کند، نوشته هایش چک نویس ندارد. یعنی هرچه می نویسد همان پاک نویس است و همان اتفاق می افتد. آنقدر ذهن درواقع آرام و آماده برای تراوشات فکری و ذهنی اش است اینها هم برگرفته از دانش، شعور و سواد این آدم است و اشراقش نسبت به این قضیه. در سریال رعنا داوود میرباقری به یاد دارم که می گفتند نوع کار بیشتر سینمایی است تا تلویزیونی. دکوپاژ سینمایی است تا تلویزیونی. یا زمانی که در امام علی کار کرد برای اولین بار با دوربین ۳۵ داشت کار می کرد. خدا مازیار پرتوی را بیامرزد که چقدر راحت کار می کردند. اگر تعارف نکرده باشم از منظر من واقعا جزو نبوغ است. اعتقادم بر این است که داوود میرباقری در رعنا، عشق آباد و امام علی هم در بحث کار تاریخی و هم در کار معاصر آنقدر اطلاعات دارد که من گاهی اوقات می گفتم در آدم برفی یک جنس دیالوگ ها در کار هست که آرامش درون شخصیت میرباقری چگونه می تواند چنین دیالوگهایی را بگوید؟ دیالوگهایی که همیشه بارها و به کرات در صحنه و جلوی دوربین اتفاق افتاده که جایی خالی می کند و دیالوگ از ذهن می رود، می تواند خلق الساعه یک دیالوگ دیگر جایگزین کند. ولی داوود میرباقری را هیچ وقت نمی توانید چون از یک قافیه یا ضرب آهنگی برخوردار است که اگر دو جمله را از یاد ببرید، نمی توانید جایگزین کنید. چون همه سازوکارهایش به هم می ریزد و انقدر در نوشتن دقیق است. هرچند که در مختارنامه کار بخصوصی نداشتم اما می دانم که هرکس دیگری بود حتما باید ۱۰ تا دستیار برای کارش نیاز داشت اما می دانم خودش به عنوان کارگردان با اینکه لازمه کار است که دستیار داشته باشد اما سهم بیشتری را بردوش خودش بوده است. تنها کسی است که انقدر برای بازیگرش احترام قائل است و آنقدر راحت بازیگرش را هدایت می کند که شاید بگویم جزو نادرترین کارگردان هایی است که آنچه از بازیگرش می خواهد بدون اینکه یک اپسیلون برایش بازی کند، هدایتش کند و از او بگیرد. جزو کارگردانهای درجه یکی است که با او تجربه کردم و نسبت به او شناخت دارم.
کمی راجع به تئاتر هم صحبت کنید با توجه به اینکه خودتان از تئاتر شروع کردید. تفاوت کار در تئاتر و تلویزیون و سینما از نظر بازیگری مثل شما چیست؟
تئاتر جزو کارهای همیشگی و اصلی من بوده و بارها این را عنوان کردم و همیشه گفته ام جزو افتخاراتم این است که همچنان تجربه کار تئاترم بیشتر از تلویزیون و سینماست. با اینکه قریب به ۴۰ تا فیلم و۱۰ تا سریال کار کردم ولی همچنان به خودم می بالم که خانه اول و آخر من تئاتر است و همچنان تئاتر زیاد کار کردم. اگرچه مقطعی دور بودم به خاطر دغدغه و مشغله ای که این طرف داشتم. یک جایی هم می خواهم بگویم چون تئاتر مورد بی مهری قرار گرفته و ضربه و آسیب خورده یک جاهایی می دیدم که اینجا این تجربه را با همان دیدگاه های تئاتری خودم دارم انجام می دهم و چیزی را از دست نمی دهم ولی همچنان اعتقاد دارم یک بازیگر نه تنها من بلکه هاپکینز ؟؟ است و آل پاچینو همچمنان شکسپیر کار می کند و اگر الان ماندگار هستند به یمن آن عقبه تئاتری شان است. چیزی که خودم اعتقاد دارم اینکه بازیگری که در تئاتر هست، شاید بگوییم فلان خانم و فلان آقا یک بار هم پایشان به تئاتر نرسیده ولی خوب دارند می رقصند اما اعتقاد دارم که یک جایی کفگیرشان ته دیگ می خورد. چون آنچه در تئاتر برای بازیگر اتفاق می افتد و آن زیربنایی که به وجود می آورد، خیلی جاها به کمکش می آید حتی در سینما و تلویزیون. آنچه شما در ابتدا گفتید که چگونه می شود یک بازیگر در موقعیت های گوناگون قرار می گیرد، باید بگویم برای اینکه من ریشه در تئاتر دارم و در تئاتر این اتفاق می افتد. چون بازیگر در تئاتر، طنز، جدی و همه گونه ها را بازی و تجربه می کند. بیشترین چیزی که در بازیگری مدیون آن هستم، همان تجربیاتی است که در تئاتر داشتم که خیلی چیزها به من یاد داده. زمانی که «لیلی با من است» اتفاق افتاد درست یکسال خودم را وقف تئاتر عشق آباد کردم و با آقای میرباقری بازی کردم و یک دانه فیلم هم کار نکردم که اصولا اصلا بلد نیستم دو تا کار با هم در عرصه هنر انجام دهم. دوباره در تلویزیون و سینما کار کردم و باز احساس کردم انگار بدنم به تصفیه خون نیاز و دوباره با آقای محمد رحمانیان تئاتر کار کردم که استقبال خیلی خیلی زیادی هم شد و هم برای خود من باعث شد که دوباره خودم را پیدا کنم. یعنی یک جور برایم لازم بود که نقبی به عقبه کاری خودم بزنم و بتوانم خودم را پیدا کنم. الان هم اگر فرصتش پیش آید حتما این کار را می کنم اما درمورد تفاوت بازی در تئاتر و تلویزیون متاسفانه این متلکها را در سینما می شنویم که تئاتری بازی نکن که خیلی جمله جذابی نیست درصورتی که بزرگترین بازیگران سینما ریشه در تئاتر دارند و اگر خوش می درخشند، به یمن عقبه تئاتری شان است. اما آنچه باعث می شود این ذهنیتها به وجود بیاید اینکه ما همه چیز را در تئاتر در لانگ شات می بینیم. تماشاچی با فاصله ۵۰ متر با صحنه دارد نمایشی را در یک پلان و یک قاب لانگ شات می بیند و بازیگر باید آنقدر توانایی داشته باشد که در یک فاصله این ارتباط را با تماشاگرش داشته باشد.
در واقع اغراق در تئاتر به خاطر همین اتفاق می افتد.
بله به خاطر اینکه شما باید احساسی که دارید را به سالن هم بدهید. طبیعتا اغراق هم باید کنترل شده باشد. در تئاتر اگر بازیگر بیخودی داد بزند، گوشمان آزار می بیند. خدا مهدی فتحی را بیامرزد که وقتی در اعماق گرجی را در دانشکده هنرهای زیبا در دهه ۵۰ کار می کرد و من نوجوانی بودم که برای دیدن تئاتر رفته بودم، فتحی در سالن هنرهای زیبا در صحنه آرام صحبت می کرد و من یادم نمی رود که در بالکن انگار در گوش من صحبت می کرد. بازیگر باید تربیت بدن و زبان را آموخته باشد که حتی با آن فاصله هم جاذبه را برای بیننده داشته باشد و ذهن را آزار ندهد و این صدای بلند اذیت نکند اما آنجا که ایجاب می کند با صدای بلند حرف بزند. اما این چیزها را دوربین حل کرده. یک موقع هایی می بینیم که تئاتری که روی صحنه بوده حالا ضبط تلویزیونی شده و همان چیزی که در صحنه اتفاق افتاده جلوی دوربین هم اتفاق می افتد که اینجا آزاردهنده است. اینجا این دوربین فاصله را کم کرده و باید با هوشمندی تمام باید با این کنار بیاییم که اگر اینجا اینگونه دیالوگم را خطاب می کردم الان دوربین عاملی است که می تواند مرا به چشم یا گوش تماشاچی نزدیک کند. این تفاوتها وجود دارد که باید اینها را تفکیک کنیم. وقتی جلوی دوربین هستیم فاصله ها کمتر شده و روی یک پرده عریض یک تبسم یا یک پلک زدن کلی معنا می دهد در راستای فکری که در آن لحظه در آن فضا وجود دارد.
در مورد کارهای تلویزیونی تان هم توضیح بفرمایید که مثلا در «زیر تیغ» یا «آشپزباشی» خیلی جواب داده است اما «خاک سرخ» آقای حاتمی کیا زیاد جواب نداده است. تفاوتهای کار تلویزیونی با سینما چه می تواند باشد؟
من خیلی تفاوتی نمی بینم. من به عنوان بازیگر موقعی که بازی میکردم فقط این تفکیک را قائل شدم که روی صحنه نیستم ولی وقتی جلوی دوربین هستم، در تلویزیون گاها می بینم که یک جاهایی یک راحت طلبی وجود دارد و آدم ها بعضا ریلکس هستند البته قصد اینکه بخواهم ارزشها را از بین ببرم، ندارم. البته الان دیگر در تلویزیون هم چنین اتفاقی به خاطر دقیقه ای کار کردن و تایمی که دارند، نمی افتد. قبلا طرف وقت داشت که از راه پله بالا برود و وقت کشی کند اما الان دیگر در تلویزیون هم جواب نمی دهد. از حوصله تماشاچی خارج است و آنجا هم به لحاظ میزانس و موقعیت باید این اتفاقات بیفتد که برای تماشاچی جاذبه داشته باشد. اتفاقا «خاک سرخ» هم جزو کارهایی بوده که نویسنده اش همان نویسنده «کیمیا»ست. به نظرم آقای بهبهانی نوشته جذابی داشتند و یادم است که به لحاظ تولید آقای حاتمی کیا دچار مشکل بود به همین دلیل خیلی جاها را ناچار شدند قلع و قمع و کوتاه کنند و از خیلی جاها بگذرند ولی باز همچنان یادم است که جاذبه لازمه را برای مخاطبش داشت. یا مثلا «زیر تیغ» همینطور یا «آشپزباشی» به گونه ای دیگر. به هرحال من تجربیات تلویزیونی را هم دوست دارم و اینطور نیست که…
یعنی شما فرق بازی را فقط در جلوی دوربین بودن یا نبودن می دانید؟
جلوی دوربین تلویزیون هم همان کار را می کنم که جلوی دوربین سینما انجام می دهم. منتها چیزی که باب شده که معنای دیگری پیدا کند و آن موقع فرض کنید سه تا کمرا می بود که الان دیگر کمتر اینطور اتفاق می افتد. آن زمان یکی مدیوم، یکی لانگ شات و یکی کلوزاپ می گرفت و اصلا شکل کارها فرق می کرد و یک جور بازیگرها یک راحتی برای خودشان داشتند و قصه برای اینکه بتواند حرف خودش را پیش ببرد، زمان دارد ولی الان دیگر خوشبختانه آن هم نیست. ولی من خودم همچنان دوست دارم که اگر یک موقع شرایط ویژه ای پیش آید چون واقعا احساس می کنم که به لحاظ گستردگی تماشاچی در تلویزیون اتفاقا مراقبت بیشتری باید بشود. حداقل من بازیگر باید خیلی بیشتر مواظب باشم که اگر قرار است در سریالی حضور پیدا کنم چون یک موقع بود که فقط کل تهران می دیدند ولی الان سراسر دنیا می توانند دنبال کنند. پس موضوع خیلی مهم است که جهانگیر باشد و بتواند با هر قشر و طبقه ارتباط برقرار کند. سینما نیست که طرف پول داده باشد و انتخاب کند و فیلم ببیند و هر آن تماشاچی اراده کند می تواند کانال تلویزیونی اش را عوض کند. باید کار آنقدر جاذبه داشته باشد که بتواند مخاطبش را در هر طبقه و قشر جذب کند. اتفاقا این جزو تزهای من است که هرازگاهی بد نیست به لحاظ گستردگی اگر یک سریال خوب و جذاب که بتواند با مخاطب ارتباط درست را برقرار کند، خودم را در آن موقعیت قرار دهم.
پارسال تجربه تهیه کنندگی فیلمی داشتید که در آن بازی هم کرده بودید. با توجه به سابقه ای که شما دارید، این فیلم چه ویژگی ای داشت که هم تهیه اش کردید و هم درآن بازی کردید؟
می توانم خواهش کنم از این بگذریم چون این شخصی است ولی فیلم با سلیقه کارگردان ساخته شد و من هم دوست داشتم ولی آنطور که باید دیده نشد و داستانش مفصل است و من اصلا دوست دارم از این مقوله بگذریم و راجع به آن صحبت نکنیم.
الان خیلی ها معتقدند نسبت به دهه ۶۰ و۷۰ کیفیت فیلمهایمان افت کرده، ولی تحلیل این از منظر شما که پیشنهاد بازی می شود، چگونه است؟ پیشنهاداتی که برای شما می آید آیا بر این نظریه منطبق است که نسبت به آن سالها چند پیشنهاد خوب دارید و درصدش کمتر شده یا بیشتر. از نظر شما به عنوان یک بازیگر این مسئله وجود داشته یا اینکه دلیل دیگری دارد؟
من از منظر خودم که بخواهم نگاه کنم، خودم پیشنهادات خیلی جذابی نداشتم آن هم به علت نداشتن نویسنده و سناریو و کارگردان خوب نیست چون آدمها همان آدمها هستند و فیلمنامه نویسان ما همان فیلمنامه نویسان دهه ۶۰ و ۷۰ هستند وکارگردان هایمان هم متعلق به همان زمان هستند و باید پخته تر هم شده باشند که بعضا هم چنین اتفاق افتاده اما چرا یک حلقه مفقوده به وجود می آید که معما می شود و ما افت تماشاچی داریم و مخاطب ریزش کرده است؟ آیا مشکل سینماست؟ مشکل فیلمنامه است؟ مشکل فیلمنامه نویس است؟ مشکل کارگردان یا بازیگراست؟ از دهه ۶۰ و ۷۰ به این طرف اتفاقات و تغییر و تحولاتی در خود جامعه رخ داد که اینها هم دخیل شد. ما که جای دیگر زندگی نمی کنیم و در همین مملکت زندگی می کنیم. بنابراین هر اتفاقی که در این مملکت افتاده در ما هم افتاده اگر بحرانی به وجودآمده، وضعیت روحی و روانی ما هم بحرانی شده است و ما هم با آن دست و پنجه نرم کردیم. خودِ ما هم جزو همان مردم بودیم. یک زمان می توانیم با اتفاقات جاری همراه شویم از این جهت که بتوانیم به مشکلات و معضلاتی که درجامعه جاری است، نقد بزنیم و از همین طریق جاذبه را به وجود بیاوریم اما یک زمان هم خودمان هم درگیرش می شویم. قصد اینکه مرده چوب بزنم را ندارم اما آنچه در هشت سال اخیر به وجود آمده، نشات گرفته از همین شرایط جامعه بوده است. نسق کشی نسبت به همدیگر حاصل همین اتفاقاتی است که درجامعه رخ می دهد. اصلا سینما، سینمای بحرانی می شود و آدم ها اصلا دل و دماغ کارکردن ندارند. خودِ آدمهای جامعه دل و دماغ ندارند که بحران، تورم، تحریم هست- البته امیدواریم با جریانات دخیل این مشکلات حل شود- ولی واقعا دخیل می شود. اینکه جامعه در یک بحران عمومی قرار گرفته، هنرمندش هم در همین بحران عمومی قرار می گیرد. آن طرف قضیه ممیزی ها و خط قرمزها هم وجود دارد و موانعی هم سبز میشود که یکباره کشف می شود که طرف می خواهد دست به قلم شود باید مراقب جامعه پزشکی، مجلس و سپاه باشد. یعنی حداقل در آن مقطع خود وزارت ارشاد هم استقلال خود را ندارد ولی باید بتواند با هنرمند خود همراهی کند. هنرمندی که نمی خواهد تیشه به ریشه بزند. هنرمندی که می خواهد با بخش فرهنگی همراه باشد ولی این اتفاق نمی افتد و یک جوری همه دست به دست هم می دهد. یعنی یک رکودی به وجود می آید یعنی نه تنها سینماگران بلکه جامعه ما بحران روحی را می گذراند و طبیعی است که تماشاچی اصلا دل و دماغ آمدن به سینما را ندارد. اصلا وضعیت خوبی ندارد که بخواهد هزینه کند و به سینما بیاید. یادمان نرود که خیلی ترفندهای مختلف برای جذب تماشاچی به کار بردند؛ از قرعه کشی ماشین گرفته تا سفره پهن کردن مقابل سینماها. با درست و غلط این موضوع کاری ندارم اما هر تمهیدی سعی کردند که جاذبه به وجود بیاورند. منِ دست به قلم باید دل و دماغ این را داشته باشم هرچند که قرار هم نیست که همیشه هلو برو توی گلو باشد ولی آدمیزاد است. از آن طرف محدودیتهایی که به لحاظ نوشتاری دارد، از طرف دیگر مسائلی که خودش دچار روزمره گی هست و پس زدن تماشاچی هم مزید بر آنها باضافه هجمه کارهای ضدفرهنگی هم از آن طرف دنیا به ما قالب می شود و هندل کردن اینها و تمیز دادنشان از هم که در مسیر درست و منطقی قرار بگیرد، نیازمند انرژی زیاد است. واقعا ما دردهه ۸۰ یک بحران عجیب و غریبی را گذراندیم و به خاطر همین مقایسه می شود که چرا تماشاچی آن موقع ما در چله زمستان دست زن و بچه اش را می گرفت و به سینما می آمد ولی الان به هر ترفندی هم نمی توان تماشاچی را به سینما کشاند. دلیل دارد؛ تماشاچی نه دل و دماغ دارد، نه پول، نه شرایط اقتصادی مناسب و این طرف خودِ ما هم طوری شده ایم که موضوعاتمان به نحوی است که در تلویزیون باید مخاطب عام را هم در نظر بگیریم، ۴ تا بازیگر تلویزیونی را با ۲ تا بازیگر سینمایی مخلوط می کنیم و می بینیم که در یک مقطع موضوعات تلویزیونی سوژه سینمایی ما شد. در صورتی که سینمای ما خیلی جلوتر از این حرفها و فراتر از این چیزهایی بوده که نشان داده شده است. این بحث را همیشه بیان کرده ام که می گفتیم الان حال مردم خوب نیست و حتما یک کمدی جواب می دهد. حالا این کمدی را به هر قیمت و شکلی در ذهن تماشاچی می کنیم. همیشه مثالم این است که در یک بحران روحی هستیم و فرضا خدای ناکرده عزیزی را از دست داده ایم و درب مسجد ایستاده ایم و وضعیت بحرانی روحی هم داریم و در گوش ما بخواهند لطیفه ای تعریف کنند تا بخندیم! این کمدی را هم همینطور نسنجیده و ناپخته عرضه کنیم و فکر کنیم الان این جنس کمدی ها که در تلویزیون های ما نمایش داده می شود با همان جنس بازیگری که درتلویزیون می بینیم، باز همان را در سینما بیاوریم، حتما جواب می دهد. سر در سینماهایمان را دیده بودیم ولی جواب نمی دهد چون کار ریشه ای تر از این حرفهاست و تماشاچی همینها را در تلویزیون می بیند و دلیلی ندارد که بخواهید کلک بزنید و در سینما نشان دهید تا حال بیننده را خوب کنید! بیننده ما نااگاه نیست و کلک و رودست نمی خورد. در یک مقطع زمانی که می خواستیم دلتنگی مان را ابراز کنیم یا پیامی را برسانیم با نوشتن یک نامه و پست کردن آن دلخوش بودیم با اینکه نمی دانستیم نامه به مقصد می رسد یا نمی رسد. اما حالا در دنیای مجازی بنده با شما الان که صحبت می کنم دو ثانیه بعد در تمام سایتها انعکاس می یابد. تماشاچی ما بر این قضیه آگاه شده و با دنیای مجازی کار شده و به راحتی آیپد و موبایل و اینترنت در اختیار دارد و به سادگی نمی توان با او بازی کرد و چیزهای دم دستی را به خوردش داد. چیزی که همیشه ذهن و فکر مرا درگیر کرده حتی برای انتخاب کاری اینکه برای پول توی جیبی آدمها حرمت قائل شویم. اگر انرژی بیشتری بگذاریم برای اینکه این آدم پولش را هزینه دیدن فیلمی می کند که می خواهد دست خانواده اش را بگیرد و به سینما بیاید، فشار بیشتری به خودمان بیاوریم و برای مخاطبمان احترام قائل شویم. مخاطب الان یک جاهایی جلوتر از ما درحال حرکت است و نمی توان به راحتی او را به عقب بکشانیم. مخاطب خیلی جلوتر از ماست.
به عنوان یک بازیگر حرفهای و کسی که از شهرت بالایی برخوردار است آیا تاکنون پیش آمده که برای درج نامتان در ابتدای فیلم و چگونگی قرارگرفتن عکستان در پوستر، شرط بگذارید؟
-اصلا این مقوله را نمیفهمم! در میان دوستانم و حتی بازیگری که نقش مقابل من بوده، دیدهام که در قراردادش این را قید کرده و اینکه این اتفاق افتاده یا نیفتاده را کاری ندارم. ولی من واقعا این را نفهمیدم و همیشه هم این را گفته ام که یک بازیگر اگر بتواند کارش را به درستی انجام دهد و کارش خوب باشد حتی اگر گمنام هم باشد، تماشاچی او را پیدا خواهد کرد و بعد از «به نام خدا» قرارش می دهد. و الا اگر بخواهیم به صورت کلیشهای، مناسبات اینطوری را قرار دهیم هیچ فایده ای ندارد.
درفیلم «دیوانهای از قفس پرید» که با آقای معتمدی کار میکردیم، عنوان کردیم به لحاظ قصه این را میفهمم و در دنیا هم رایج است که نام نقش اول را بولد می کنند اما مبادا اسم مرا جلوتر از اسم آقای انتظامی بزنید! من کاری به مناسبات ندارم و کاری به عرف و روال و قاعده و قانون کار هم ندارم و شاید اشتباه هم فکر کنم اما دوست دارم این اشتباه را داشته باشم. اقای انتظامی وقتی هست، کسی حق ندارد اسم مرا اول بزند و واقعا این را قید کردم. هیچوقت در این وادی نبودم و نخواهم بود و اینها تعیین کننده نیست که بخواهد روی قدرت بازیگری صحه بگذارد. اگر بازیگر کارش خوب باشد و در تیتراژ هم نباشد، تماشاچی او را پیدا خواهد کرد.